به سادگیم بخند

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید دیروز : 0
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 1
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 50
  • بازدید کلی : 68592
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 18.220.11.34
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 2
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 2
    بازدید ماه : 4
    بازدید کل : 68592
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    به سادگیم بخند

     -خب خب؟!

    با مسخره بازی دهنمو باز کردمو نگامو دادم به سقف... مثلا دارم کلاس میذارم:

    -جونم براتون بگه که... اگه می خوای، می تونم فرشته ی نجاتت بشم.

    اخماشو توی هم کرد و مشتشو کوبوند توی گونم:

    -گمشو .. مسخره! مثل آدم حرف بزن.

    دستمو روی گونم گذاشتم: 

    -آی دستت بشکنه... امشب برام خواستگار میاد...

    چهرش پر از ذوق شد. همیشه وقتی حرف از ازدواج و خواستگاری بود؛ ذوق میکرد:

    -جدی؟ کی هست؟

    -هر خری که هست! اگه منو نگیره تقصیر توئه... صورتمو نابود کردی.

    نگاهی به گونم کرد:

    -نه بابا... آروم زدم. قرمزم نشده! حالا بگو کیه؟

    -هیچکی... دوست پسر بابامه...نه نه یعنی پسر دوست بابامه. تا حالا ندیدمش.

    -جوابت چیه؟

    چشمامو گرد کردم:

    -بذار امشب بیاد... شاید کور و کچل باشه!

    دستی روی شونم گذاشت:

    -من که دلم روشنه! اینبار رفتنی میشی.

    یهویی صورتشو توی هم کرد:

    -البته اگه با اینم مثل قبلیا رفتار نکنی!

    دوباره لحنمو پر از ناز کردم:

    -این بار تو فکر ازدواجم!

    پس گردنی ای زد و از جاش بلند شد:

    -جدی شریکم میشی؟

    سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم:

    -جدی! ولی دستت خیلی هرز میره ها!

    با صدای زنگ موبایلم؛ نگاهمو از روی ساغر برداشتم:

    -هووووف! مست دقایقه.

    جوابشو دادم:

    -سلام خوبی؟

    -سلام. خوبم. دیشب خوش گذشت؟

    از جام بلند شدمو از بوتیک زدم بیرون، می دونستم می خواد آمار دیشب رو بگیره ولی زهی خیال باطل:

    -آره. جات خالی. الان خونه خودتی یا خونه ی خاله؟

    -خونه ی خودمم. چه طور؟

    -اگه وقت داری بیام خونت... دیروز که نشد. حداقل امروز یه نقاشی به من یاد بده.

    -آره بیا. علی هم نیست . سرکاره.

    -باشه. تا یه ربع دیگه می رسم.

    -قدمت توی چشم.

    -جانم؟ توی چشم؟ باشه جفت پا میام!

    آروم خندید:

    -اشتباه لپی بود!

    -آره... بِش میگم! فعلا.

    -درد. بای.

    گوشیو قطع کردمو توی جیبم گذاشتم. خواستم برم توی بوتیک؛ که چشمم به روبه رویی افتاد. نگاهی به ساغر کردم؛ دیدم حواسش نیست.

    فوری رفتم توی مغازه.

    پر بود از لباسای زنونه و مجلسی...

    -بفرمایید.

    سرمو به سمت مرد فروشنده گرفتم:

    -سلام. خسته نباشید.

    -سلام ممنون. چه کمکی میتونم بکنم.

    سرمو خاروندمو به دور تا دور انداختم. مسلما چیزی نمی خواستم بخرم!

    -ببخشید اینو می پرسم ولی صاحب مغازه ی اینجا شمایید؟

    اخمی به صورتش داد. فکر کرده از این فضولام... البته درست فکر کرده! اومده بودم فضولی.

    -خیر. صاحب مغازه دوستم میشه.

    -آهان...

    ادامه دادم:

    -اومده بودم یه سری بهتون بزنم! برای بازرسی. ولی نیستن... باشه برای بعد.

    و پشتمو بهش کردمو زبونمو در اوردم. وقتی خالی می بستم اینجوری می کردم! خلم دیگه.

    از مغازه زدم بیرون و رفتم به سمت خودمون.

    -ساغی؟ ساغی کجایی؟ دارم میرم.

    از یه اتاق اومد بیرون:

    -به این زودی؟

    -حالا بازم میام. باید بهت سر بزنم که گند نزنی!

    خواست باز دست روم بلند کنه که خودمو عقب کشیدم:

    -نزن نزن... بی شوهر میشم.

    با حرص روشو ازم گرفت:

    -من برم. بابای.

    -شرت کم.

    از پاساژ زدم بیرون و رفتم خونه ی شقایق. خونشون با اینجا زیاد فاصله نداشت و بعد از ده مین رسیدم.

    زنگ درشو زدمو منتظر شدم اون دکمه ی لامصب رو بزنه! پختم توی گرما.

    بالاخره رضایت داد و وقتی کامل آبپز شدم؛ انگشتشو رو اون دکمه فشار داد و من رفتم داخل.

    چون طبقه ی اول بود؛ دیگه از آسانسور استفاده نکردمو از پله ها رفتم بالا.

    طبق عادتش؛ درو باز گذاشته بود و خودش پشت در نبود!

    کفشمو در اوردمو گذاشتم توی جا کفشی:

    -مرسی استقبال و توجه!

    -بیا تو مزه نریز.

    از راه رو گذشتمو به پذیرایی رسیدم. رو به رومم؛ آشپزخونه بود. سینی به دست به سمتم اومد و تعارف کرد روی مبلا بشینم.

    -خب تعریف کن. چه خبر؟

    همونطور که داشتم شربتمو هم میزدم؛ نگاهی بهش انداختم:

    -خبر خاصی نبود. امشب خاص تر میشه!

    ابروشو بالا انداخت:

    -چطور؟

    -خواستگار میاد.

    بی توجه شربتشو خورد:

    -برای کی؟

    هیچی نگفتمو نگاهش کردم. شربتشو سر کشید و گذاشت توی سینی:

    -چیه؟ اینجوری نگام میکنی؟

    -برای من میاد.

    شونه ای بالا انداخت:

    -چه فرقی میکنه؟ تو که میزنی شل و پلش می کنی!

    نیشخندی زدمو دستامو توی هم قلاب کردم:

    -این بار جدیم.

    از جاش بلند شد و اشاره کرد منم بلند شم:

    -می بینم... بیا بریم دوتا چشم و ابرو یادت بدم.

    سمت اتاقش رفت و از توی کمدش؛ یه دفتر بزرگ سفید بیرون اورد. از روی میزش هم چند تا مداد برداشت:

    -موافقی بریم توی بالکن؟

    سری تکون دادمو به اون سمت رفتیم. روی صندلیای چیده شده نشستیم. دفترشو روی میز شیشه ای گذاشت:

    -خب... چی دوست داری؟

    -بیشتر چهره.

    سری تکون داد و دفترشو توی دستش گرفت:

    -اول یه بیضی شبیه تخم مرغ می کشی... اینجوری.. یه بعلاوه هم روش برای تعیین جای چشم و بینی.

    سری تکون دادمو کل چشممو روی دستش گذاشتم:

    -دو تا بادوم می کشی برای چشماش....

    وقتی توضیحاتش تموم شد؛ از پیشم رفت تا میوه بیاره. چشمم روی دفترش افتاد:

    -ببینم چیا کشیده.

    از صفحه ی اول شروع کردم؛ چهره ی یه دختر سفید پوست که موهاش اطرافش در حال موج بود...

    بعدی یه دختر و پسر بودن که دست توی دست راه می رفتن...

    زدم بعدی؛ یه دختر و پسر در حال... استغفرالله!

    هر چی جلو تر می رفتی بد تر میشد. همینجوری داشتم نگاه می کردم که دفترو از دستم کشید:

    -فضولی؟!

    -باید چک کنم یه وقت از اینا یادم ندی.

    با حرص نگام کرد ولی من با نیش باز پرو پرو تو چشماش نگاه می کردم:

    -داری فکر می کنی با سمی که توی میوه هاته منو بکشی؟

    چشماشو ریز کرد:

    -دقیقا به همین فکر می کردم.

    یه سیب از توی ظرف میوه برداشت و به سمتم خیز برداشت.

    جیغی زدمو خودمو کشیدم عقب:

    -خیال کردی.

    درو باز کردمو رفتم توی خونه.... از روی همون مبل اولی؛ پریدمو در خونه رو باز کردم:

    -فعلا دقایق!

    در پشت سرم بستم و پله ها رو یکی دوتا طی می کردم. از خونش زدم بیرون و سوار ماشینم شدم:

    -به خیر گذشت.

    کمربندمو بستمو شیشه ها رو دادم پایین. همین که خواستم حرکت کنم یکی زد به شیشه:

    -خانوم وقتی بلد نیستی دوبله پارک کنی؛ چرا با ماشین میای؟

    سرمو از شیشه بیرون بردمو به مردی که شاید حدودای 40 سال رو داشت، خیره شدم:

    -جانم پدر؟

    اخماشو توی هم کشید:

    -یه نگاه بنداز دختر جون...

    اشاره ای به ماشینم کرد:

    -با یه پراید نیم وجبی؛ این همه جا رو گرفتی... درست پارک کن بقیه هم استفاده کنن!

    متعجب نگاهی به دور تا دور ماشین انداختم:

    -این که 10 سانتم نمیشه... چه برسه به جک و جورچ شما!

    رومو ازش گرفتم و ماشینو روشن کردم.

    -چرا همه به رانندگی من گیر میدن؟ یه ماشین جک داره! عینهو غول. خب مشخصه جا نمیشه!

    ***

    رو به روی میز آرایشم نشسته بودم. مامان هم جلوی کمدم بود و با نگاهش لباسامو چک می کرد:

    -این کت و دامن طوسیه رو بپوش.

    سری تکون دادم:

    -امکان نداره. پام پیدا میشه.

    چشم غره ای بهم رفت:

    -خب این کت و دامن سفیده.

    -نچ! مگه عروسیمه سفید بپوشم؟

    -کلافه نگاهی توی کمد انداخت:

    -هر چی می پوشی بپوش! فقط نه شلوار لی و نه مانتو!

    مردد از جام بلند شدمو کنارش ایستادم... 

    -کت و شلوار مشکیه؟

    -مگه عذا گرفتی؟

    چونمو خاروندم:

    -این؟

    -تو که گفتی دامن نمی پوشی!

    -جوراب شلواری پام میکنم. به اون یکی نمیومد!

    -باشه.

    کت و دامن آبی رنگی رو بیرون کشید... یه شال به همون رنگ؛ آبی کمرنگ بیرون کشیدم.

    -بپوش تا بیام.

    سرمو تکون دادم. به زور زیپ دامن رو کشیدمو لباسو تنم کردم. همیشه از لباسای رسمی بدم میومد. چون نمیشد باهاشون از در و دیوار بالا رفت و به سختی میشد نشست.

    موهامو زیر شال جا دادمو مرتب و عین این خانوما نشستم روی تخت. در باز شد و مامان از پشتش بیرون اومد:

    -یه چیزی بمال به صورتت.

    دستمو بردم بالا و به گونم مالیدم:

    -حله؟

    نفسشو بیرون دادو دستمو کشید:

    -ببشین اینجا.

    پشت میز آرایش نشستم. دستشو برد به سمت خط چشم ماژیکیم.

    -چشماتو ببند.

    چشمامو بستم و از همون پلکای بسته گفتم:

    -نازک باشه.

    چیزی نگفت و با حس اینکه دیگه فشاری روی چشمام نمیاره ؛ چشمامو باز کردم:

    - یه رژم بزن و بیا پایین کنارمون بشین.

    -ینی چایی نیارم؟

    -نه.

    از اتاق زد بیرون و به رژی که دستم داده بود خیره شدم:

    -این همه تحویل گیری لازمه؟

    خواستم رژ رو بزنم که نگام افتاد به چشمام:

    -چه خفن کشید؟! بعدا یاد بگیرم.

    کارم که تموم شد؛ رفتم توی پذیرایی و کنار مامان نشستم:

    -پس بابا کو؟

    -با آقای رحیمی میاد.

    -وا؟ چرا؟

    چشم غره ای بهم رفت و جوابمو نداد. این یعنی به تو مربوط نیست!

    داشتم شبکه ها رو بالا و پایین می کردم تا یه چیزی ببینم ؛ که صدای آیفون بلند شد:

    -اومدن.

    به چهره ی هل کرده ی مامان خیره شدم:

    -چته مامان؟ خودمم فهمیدم اومدن!

    چیزی نگفت و رفت درو باز کرد و همون جا ایستاد. منم نگاهی به آینه توی پذیرایی انداختم.

    -بیا اینجا.

    پیش مامان رفتم که همون موقع در آسانسور باز شد و زیبا خانوم اومد جلو:

    -سلام . خوش اومدین!

    -سلام عزیزم. سلام فرشته جون.

    مامان لبخندی زد:

    -بفرمایید.

    از جلوی در کنار رفتیم و سمیه خانوم و محمد آقا داخل شدن. ینی آقامون نیومده؟ خواستم درو ببند که یکی از پشت ؛ در رو فشار داد. فوری بازش کردمو دیدم یکی ایستاده:

    -ببخشید.

    نگاهش به من افتاد و با اخم بهم زل زد.

    از جلوی در کنار رفتمو اومد داخل. پشت سرشم بابا! کلا این دوتا رو فراموش کرده بودم:

    -سلام بابا.

    -سلام دخترم.

    همه توی پذیرایی نشستن. منو مامانو بابا و رو به رومون؛ سمیه جون و مهرداد خان ومحمد آقا!

    همینجوری داشتیم به هم نگاه میکردیم...

    مامان کت و مانتوی خانواده ی رحیمی رو گرفت و برد تا آویزون کنه.

    سمیه جون یه کت و دامن مشکی پوشیده بود و شال حریری روی موهاش انداخته بود. پسرش هم یه کت مشکی با پیراهن سفید و موهای شونه شده ی مرتب.... باباشم ؛ یه کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی کاربنی...

    نگاهی به اجزای صورتشون انداختم.. پدر و پسر شبیه به هم بودن... از نظر فرم صورت و استیل بدن. فقط چشمای مهرداد ، مثل مامانش مشکی بود ولی آقا محمد ؛ قهوه ای بود!

    یهویی به خودم اومدم. همه داشتن صحبت می کردن؛ فقط من عین این خنگا زل زده بودم به قیافشون!

    -خب هر چی باشه؛ سخن دوست نیکوست. با اجازتون وحید خان؛ اگه میشه این دوتا جوون برن و با هم حرف بزن.

    بابا سری تکون داد:

    -بله درست میگید؛ نفس جان؛ آقا مهرداد رو راهنمایی کن.

    از جام بلند شدمو رفتم توی راهرو... ایستادم تا بیاد؛ وقتی نزدیک شد، به سمت اتاق رفتم.

    درو پشت سرش بست. روی تخت نشستم. اونم رو به روم روی میز تحریرم نشست:

    -خب!

    سرمو بالا بردمو نگاهش کردم:

    -شما خواسته هاتونو بگید؛ منم میگم.

    سری تکون داد و به پنجره خیره شد:

    -اول از همه بگم من به خاطر خانوادم اومدم. نه چیز دیگه ای! از روی عشق و علاقه نبوده.

    سری تکون دادم:

    -نه بابا... عشق بعد از ازدواج تشکیل میشه!

    یهو چشمام گرد شد. هی تمرین کردم خانوم باشم ؛ نشد که! بی خیال جوابمو داد:

    -در هر صورت! من نمی تونم تضمینی بدم.

    ای بابا! گیر داده ها...

    -من که زورتون نکردم!

    اخماشو توی هم کرد:

    -اگه اینجام فقط به خاطر خانوادمه!

    -یه بار گفتی.

    دستمو زیر چونم زدم... لحن صداش بالا رفت:

    -همین!

    چشمامو گرد کردم:

    -چرا میزنی؟! دعوا داریا!

    جوابمو نداد... ولی من ادامه دادم:

    -من از همسر آیندم انتظار دارم همون آزادی هایی که توی خونه ی پدرم داشتم؛ داشته باشم.

    اخمی بین ابروش ایجاد شد:

    -مثلا چی؟

    پیشونیمو خاروندم... نمی دونستم چی بگم! آخه من توی خونه ی بابا آزادی نداشتم. الانم اینجوری گفتم تا اون جا داشته باشم. دست پاچه یه چیزی بلغور کردم:

    -مثلا... اوم خیلی زیاده ولی برای مثال؛ من با دوستام میرم خرید و گردش! اونم مجردی.

    سری تکون داد:

    -خب؟

    -اوم یکی دیگه از انتظاراتم اینه که ازم تعریف بشه!

    ابروهاشو بالا انداخت:

    -یعنی چی؟

    -خیلی پیچیده نیست! من یه غذا می پزم... بعد همسرم باید بگه: خیلی خوش مزه بود عزیزم! و از این حرفا.

    گوشه ی ل*بشو به دندون گرفته بود. فکر کنم خندش گرفته! چیکار میشه کرد؟ آرزو داشتم خب!

    -همین؟

    -فعلا بله.

    تقه ای به در خورد:

    -نفس؟

    نگاهی به مهرداد انداختم:

    -بله مامان؟

    -چیکار داری می کنی؟ بیا دیگه.

    چی کار می کردیم؟ وا حرف می زدیم . چی کار می خواستیم بکنیم؟ خاک عالم! از جامون بلند شدیمو از اتاق زدیم بیرون. توی سالن نشستیم که سمیه جون به حرف اومد:

    -شیرینی رو بخوریم؟

    دستی به شالم کشیدمو بدون خجالت گفتم:

    -بخوریم که ضعف کردم.

    همه خندیدن جز مامان که با چشم غره برام خط و نشون می کشید. روشو به سمت سمیه خانوم گرفت:

    -ولی بهتر نیست مهریه رو هم مشخص کنیم که یهویی شیرین کنیم؟ ممکنه دیگه وقت نشه... الان همه چیز رو مشخص کنیم!

    -راست میگی فرشته جون. شما چه نظری دارید؟

    بابا دستشو دور شونه ی مامان انداخت:

    -چون مادرش هم 313 تا سکه بوده؛ بهتر دونستم مال نفس هم همین باشه...

    حرف بابا رو بریدمو از جام بلند شدم:

    -پس حله! بفرمایید شیرین کنیم.

    دوباره صدای خنده بلند شد:

    -نفس تو چقد هولی آخه؟

    به مامان نگاه کردم و با لحن بچگونه ای گفتم:

    -خب گشنمه!

    بابا که کلا از خنده محو شده بود؛ محمد آقا هم دست کمی از بابا نداشت، سمیه خانوم هم با شوق نگام می کرد و می خندید... مامان هم برزخی بود؛ آقامونم با همون جدیت بدون خنده یا اخم، نظاره گر بود!

    یهویی یه چیزی یادم اومد... وقتی مهریه اعلام میشه... خانواده ی داماد هم باید چک و چونه بزنن!

    هــــین! خاک به سرم... برا خودم دوختم!

    فوری روی مبل نشستمو سرمو زیر انداختم... که باز همه زدن زیر خنده! همین باعث شد از خجالت آب شم!

    الان میگن دختره هنوز بچس!

    سمیه جون که شرایط منو دید با خنده جواب داد:

    -شیرین کنیم ... نفس جان ؛ بیا این شیرینی رو تعارف کن!

    با سری به زیر افتاده از جام بلند شدم و جعبه رو ازش گرفتم... لطیفه بود! دونه دونه تعارف کردمو سر جام نشستم. آقا محمد دستی به چونش کشید و گفت:

    -خب... وقت عقد و عروسی رو هم مشخص کنیم.

    بابا سری تکون داد:

    -هرچی شما بگید.

    بازم سمیه جون به حرف اومد:

    -هفته ی دیگه؛ هفته ی کرامته! عقد برای همون موقع باشه ؛ بهتره! بلیط می گیریم می ریم حرم امام رضا (ع).

    مامان سری تکون داد و رضایتشو اعلام کرد. از ما دوتا کرکس عاشق هم پرسیدن و ما هم رضایت خودمونو ابراز کردیم.

    بعد از این حرفا؛ محمد آقا گفت که زنگ میزنه به عاقد تا بیاد. چون زیاد وقت نداشتیمو باید از فردا کارمون رو شروع می کردیم.

    بابا هم چیزی نگفت و شروع کردن به صحبت از کار و اینا. مامان و سمیه جون هم در مورد آشپزی و اینا حرف می زدن.

    منم دستمو زده بودم زیر چونم و عین بچه ی ساکت و آروم نشسته بودم.

    زیر چشمی نگاهی به آقامون انداختم. داشت با گوشیش ور میرفت.

    یهو با یه فکری از جام بلند شدمو با اجازه ای گفتم. به طرف اتاقم رفتمو از روی میز تحریرم؛ یه کاغذ و مداد برداشتم و برگشتم پیش جمع.

    سعی کردم با چیزایی که امروز شقایق بهم یاد داد؛ یه تمرینی داشته باشم.

    عین این ادمای رمانتیک، که دختره عکس عشقشو می کشه؛ منم عکس آقامونو بکشم!

    با این فکر ، نیشم باز شد و مداد رو توی دستم گرفتم. بقیه هم حواسشون اینجا ها پیش من نبود و با خیال راحت ؛ کارمو میکردم.

    یه تخم مرغ کشیدمو روش بعلاوه زدم. یه ذره فکر کردم تا یادم بیاد دیگه چیکار باید بکنم. انگار امروز همینا رو یاد گرفتم.

    یه نگاه به چهره ی اخموی مهرداد انداختم. چون سرش پایین بود؛ نمیتونستم حالت چشماشو باز بکشم.

    پوفی کردمو هر چی دیدم کشیدم. با ذوق از تموم شدن کارم؛ نگاهی به مهرداد انداختم. یه نگاه هم به کاغذ توی دستم!

    عین برنج وا رفتم...

    چشمای کشیده و مردونش رو مثل یه خط کشیده بودم که یه دایره زیرش داشت! دو تا خط مورب هم به عنوان ابروها!

    بینی مردونه و نچندان بزرگشو؛ کوفته ای کرده بودم.

    ل*بمو گزیدم. این چی بود که کشیدم؟

    ل*بای معمولی و متوسطی داشت ولی من یه نیش تا بناگوش کشیده بودم!

    موهاشم نگم... چند تا سیخ روی سرش!

    ینی خاک به این نقاشیم! از بچه هم بدتر بودم.

    با استرس به کاغذ نگاه کردم. اگه اینو میدید از زندگی با من پشیمون میشد! نمیدونستم کجا مفقودش کنم. کاغذ رو تا کردمو توی دستم فشار دادم.

    سرمو بالا اوردم که دیدم داره به من نگاه میکنه. یه آن رنگم پرید. مشکوک ابروشو بالا انداخت.

    نگامو به اطراف دوختمو پامو تکون دادم. زیر چشمی نگاهی بهش انداختم. هنوز داشت منو نگاه میکرد.

    با صدای زنگ آیفون نگاهشو ازم گرفت. اوففف! اگه لو میرفتم چی میشد؟

    یه لحظه رفتم توی فکر...

    خب مهرداد طلاقم میداد...

    مامان هم فحش...

    بابا میخندید...

    آبرومون جلوی مادر شوهر و پدر شوهرم میرفت!

    هیــــن... همه میفهمیدن چقدر اسکولم! این از همه بدتر بود.

    به مامان نگاه کردم که درو باز نگه داشته بود و به مردی که سرشو زیر انداخته بود؛ سلام میکرد.

    مرد جلوتر اومد و همه باهاش سلام و عیلک کردیم.

    داشتم سر جام میشستم که سمیه جون اومد سمتمو دستمو گرفت:

    -بیا برو پیش مهردادم بشین.

    نیشمو باز کردم:

    -چشم.

    کنارش رفتم که نگاهشو بالا اورد و خیره شد بهم:

    -میشه بری اون ور تر؟

    نگاهی به خودشو مبل انداخت. ده سانتی جا به جا شد و من کنارش نشستم. ورق هنوز دستم بود. نگاهی به گوشه ی مبل انداختم. توی درزش قایم کردم تا بعدا بردارم.

    نفسمو فوت کردم و چرخیدم سمتش. ولی اون هنوز سرش توی گوشیش بود.

    کلمو عقب کشیدم تا ببینم چیکار میکنه:

    -مهرداد: شروع نکن!

    -طرف:چیو شروع نکنم؟ بابات نذاشت... گفتی صبر کن باهاش حرف بزنم. نمیفهممت !

    -مهرداد: گفتم که صبر کن.

    -طرف:چرا قبول کردی؟

    -مهرداد:...

    وا چرا چیزی نمینویسه؟ سرمو بالا گرفتم تا بهش نگاه کنم. که بعله... دیدم اون داره نگام میکنه!

    نیشمو باز کردمو خودمو عقب کشیدم!

    سرمو چرخوندمو به عاقد خیره شدم. از همین الان فهمید میزان فضولی من خیلی بالاس!

    اشکال نداره. به هر حال باید میفهمید!

    اینو نگم چی بگم؟

    با چشم غره نگاهشو ازم گرفتو گوشیشو گذاشت توی جیبش.

    عاقد دفترشو باز کردو ازمون خواست تا شناسنامه هامونو در اختیارش بذاریم!

    بابا هم فوری دست توی جیبش کردو شناسناممو در اورد... اینا چه آماده بودن!

    سمیه جون هم شناسنامه ی مهرداد رو به عاقد سپرد.

    -دوشیزه ی مکرمه سرکار خانوم نفس رحمانی! آیا وکیلم شما را به عقد آقای مهرداد رحیمی با مهریه ی یک جلد قرآن مجید، یک شاخه نبات و آینه و شمدون و 313 سکه ی بهارآزادی در بیاورم؟

    با صدای بلند و نیش باز گفتم:

    -عروس رفته فکراشو بکنه!

    همه خندیدن جز مهرداد... چشمش روی گل فرش بود. گل بغلش نشسته اونو نگاه میکنه. از بس بی سلیقس!

    دوباره همونا رو گفت و من در جواب عاقد گفتم:

    -عروس هنوز فکر میکنه!

    باز همه زدن زیر خنده. خودمم خندم گرفته بود!

    برای بار سوم همونا رو گفت. تا اومدم بگم بله، صدای اس ام اس گوشی مهرداد بلند شد.

    سرمو به طرفش گرفتمو چپ چپ نگاهش کردم. زد توی حالم ینی!

    -آیا وکیلم؟

    نیشمو باز کردمو با خنده گفتم:

    -نه پدر جان... شما عاقدی وکیل نیستی!

    این بار خودمم با جمع خندیدم... روی ل*بای مهرداد میشد یه خنده ی کم رنگ دید ولی به قهقه ی منو بقیه نمیرسید!

    عاقد با خنده گفت:

    -وکیلم؟

    -با اجازه ی حاضرین جمع؛ بعـــــــــله!

    مامان و سمیه جون شروع کردن به کل کشیدن و عاقد هم اسمای مارو توی شاناسنامه نوشت. به سمت بابا برگشتم که دیدم داره فیلم میگیره!

    ینی از خل بازیام هم فیلم گرفته؟

    بابا متوجه نگاهم شد و یه لبخند از اونایی که بدجنسی طرف رو نشون میداد بهم زد.

    قیافمو مظلوم کردم تا فیلم رو قطع کنه ولی خیلی شیک و مجلسی روشو برگردوند و از بقیه فیلم گرفت!

    با ل*ب و لوچه ی آویزون به انگشتام نگاه کردم و باهاشون بازی کردم.

    -مهرداد جان، بیا نشون کن عروستو.

    زیر چشمی نگاهش کردم. دیدم که از جاش بلند شد و جعبه ی حلقه رو از سمیه جون گرفت.

    کنارم که نشست ، نفس عمیقی کشید و به طرفم برگشت.

    سرمو بلند کردمو به چشماش زل زدم.اونم با چشای قهوه ایش به من خیره بود.

    آروم دستشو جلو اوردو دستمو توی دستاش گرفت.

    حلقه رو دستم کرد و دوباره به صورتم نگاه کرد. ولی من توجهی نشون ندادمو به حلقه خیره شدم.

    جدی جدی رفتم خونه بخت! با خودم چی فکر کردم که اینبار بچه بازی در نیوردمو نپروندم؟

    یه طلا سفید ساده! هیچ نگین و چیزی روش نبود. ولی خیلی قشنگ بود.

    زیر ل*بی تشکری کردمو به گوشی بابا که در حال فیلم برداری بود دستی تکون دادم.

    با این کارم ، بقیه اومدن و کنارمون ایستادن.... دستی به دوربین تکون دادن و لبخند زدن. بابا هم گوشی رو چرخوند و کنارمون ایستاد و در آخر فیلم و قطع کرد.

    وقتی مهمونا رفتن، ساعت یازده شده بود.

    رفتم توی اتاقمو لباسامو با یه شلوار گشاد تو خونه ای با بلوز مشکی که روش قلب بزرگ قرمز رنگی داشت، عوض کردم.

    روی تخت نشستمو موهامو شونه کردم که در اتاق زده شد.

    -بله؟

    در باز شد و مامان از پشتش اومد بیرون و کنارم روی تخت نشست.

    دستامو توی دستاش گذاشت و نوازششون کرد:

    -چه زود بزرگ شدی!

    نیشمو ول کردم:

    -خیلی وقته بزرگ شدم. ول شما اصرار داشتی که بچه بمونم.

    اخمی روی پیشونیش نشست ولی زود با یه لبخند دورش کرد:

    -میخواستم یه سری چیزا در مورد زندگی برات بگم... از تجربه هام.

    نیشم باز تر شد:

    -فردا یاد میگیرم شما فشار نیار.

    مامان با حالت گنگی نگام کرد:

    -چی؟

    دستمو توی هوا تکون دادم:

    -بابا... شما کجای کاری؟ جدیدن ینی ده پونزده ساله که وقتی آزمایش میدی، کلاس آموزشی هم میذارن!

    رفته رفته اخمای مامان توی هم رفت و روشو ازم گرفت.

    دستمو زیر چونش گذاشتم:

    -حالا قهر نکن! تو هم بگو.

    و ریز ریز خندیدم.

    -نمیدونم تو به کی رفتی اینقد خنگ شدی؟ میخواستم از خونه داری بگم... تو برگشتی...

    دستشو به گونش زد:

    -یه بزرگتری کوچیکتری گفتن! تو چرا اینقد بی حیا شدی؟

    حیرت زده به مامان خیره شدم:

    -خودت گفتی یادت بدم...

    دستشو به کمر زد و ابروشو بالا انداخت:

    -گفتم خونه داری و ... استغفرالله...

    ل*باشو روی هم فشار داد. طبق معمول نیشمو باز کردم:

    -خب میگفتی...

    دوباره مهربون شدو دستشو روی موهام کشید:

    -صبح ها زودتر بلند شو یه صبحونه براش درست کن. شکم خالی نره سرکار... ضعف میکنه....

    سرمو تکون دادم:

    -بذار دفترمو بیارم بنویسم.

    سرمو چرخوندم تا یه کاغذی چیزی پیدا کنم ولی دریغ!

    دلا شدمو زیر تختمو نگاه کردم. یه دفتر و مداد پیدا کردمو برگشتم سر جام:

    -بفرمایید.

    چپ چپ نگاهم کرد:

    -اول اینکه نباید شلخته باشی! مرد از زن شلخته خوشش نمیاد.

    همون طور که مینوشتم گفتم:

    -شلختگی یوخ!

    -هر وقت از سرکار اومد ، براش چایی یا شربت ببر!

    یه نگاهی به مامان انداختم:

    -تدارکات آبکی...

    -غذاهایی که دوست داره رو بپزی... غذاهایی که دوس نداره هم بپز براش.

    دست از نوشتن برداشتم و با نیش باز گفتم:

    -محض حال گیری؟

    اخمی کرد:

    -نخیرم... مرد باید همه چیز بخوره! لوس بازی نباید دراره! همین بابات... اون اوایل میگفت کشک بادمجان نه و حساسیت دارم ال دارم! اینقد خوروندم بهش که یه روز کشک بادمجان از دهنش نمیوفته!

    چشمام گرد شد:

    -ایول.

    -خوبه خوبه...قیافتو کج و موج نکن! از فردا باید بهت آشپزی یاد بدم.

    عین برنج وا رفتم... ای بابا.

    وقتی دید حالم گرفته شد ، لبخندی زد و اشاره کرد بنویسم:

    -همیشه مرتب و تمیز جلوی شوهرت ظاهر میشی. غذا درست کردی لباستو عوض کن چون بوی روغن گرفتی!

    خمیازه ای کشیدم:

    -چه پر توقع... خب!

    باز چشم غره بهم رفت:

    -هرچی گفت میگی چشم. زبون درازی نمیکنی! وگرنه حقته یه دست کمربند بخوری!

    تو جام لرزیدم:

    -جانم؟

    باز مامان خندید و فهمیدم دستم انداخته! چند تا دیگه نکته ی گران بها از زندگیش گفت و از اتاق خارج شد.

    به دفترم نگاهی انداختم:

    -شلختگی رو بیخیل شم! تدارکات آبکی‌ برسونم، مرتب باشم، همه چیز بریزم توی حلقش تا عادت کنه، صبحونه بکنم توی حلقش! عین گاو سرمو بندازم زمین بگم چشم، زود تر از اون نخوابم، اگه دلخوری پیش اومد برم منت کشی، تا نیومده ل*ب به غذا نزنم، با آرامش و صفتای زیبا بیدارش کنم...

    اخمامو تو هم کشیدم.

    -چه پر توقع! کلا بگو برو بمیر دیگه!

    دفترمو پرت کردم زیر تخت و روی دشک دراز کشیدم.

    چند تا چپ و راستی به بالشت زدمو گرفتم خوابیدم.

    -نفس... نفس چقد میخوابی؟ برای همین خنگ شدی ... پاشو.. پاشو باید بری بیمارستان.

    با اسم بیمارستان شوکه بلند شدم.

    -چی شده؟ کی مرده؟ برای چی بیمارستان؟

    نگاه مامان توی چشمام نشست:

    -کسی نمرده. باید برید آزمایش بدید.

    -تو بیمارستان که آزمایش نمیدن!

    -حالا هر چی . پاشو.

    ملاحفه رو کنار زد و از اتاق رفت بیرون.

    دستمو به سرم کوبیدم:

    -چه وضع بیدار کردنه؟؟؟

    از جام بلند شدمو بدون اینکه دستو صورتمو بشورم ، رفتم سر کمد:

    -چی بپوشم اول صبحی خدا رو خوش بیاد؟

    دستمو به چونم زدمو مشغول فکر شدم:

    -مانتو آبیه رو با شال سفیده بپوشم... کفشمم همون عروسکی مشکیه!

    ل*بمو به نشونه ی فکر کردن غنچه کردم:

    -اوووومممم... ولی مانتو آبیه کثیف شده!

    دوباره رفتم توی کمدو یه مانتوی دیگه بیرون کشیدم:

    -آبی پرنگ با سفید؟

    پیشونیمو خاروندمو بهش زل زدم:

    -چه کاریه؟ سرمه ای رو میپوشم.

    وبا خوشحالی دنبالش گشتم و با هزار مکافات از ته کمد بیرون کشیدمش.

    زیر مانتو ، یه تاپ سفید پوشیدم تا نه گرمم بشه و نه پیدا!

    شلوار لیمو پوشیدمو شال رو سرم کردم. از جلوی آینه رد شدمو هــ ـو*س کردم یه چیزی به قول مامان بمالم به صورتم!

    همون رژ کالباسیه رو زدمو یه ریمل هم به مژه هام.

    هر دو رو روی میز توالت پرت کردمو رفتم توی پذیرایی:

     

    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید